روزی روزگاری، دختر کوچکی در دهکده ای نزدیک جنگل زندگی می کرد. دخترک هرگاه بیرون می رفت یک شنل با کلاه قرمز به تن می کرد، برای همین مردم دهکده او را شنل قرمزی صدا می کردند.
یک روز صبح شنل قرمزی از مادرش خواست که اگر ممکن است به او اجازه دهد تا به دیدن مادر بزرگش برود چون خیلی وقت بود که آن ها همدیگر را ندیده بودند. مادرش گفت: فکر خوبی است. سپس آن ها یک سبد زیبا از خوراکی درست کردند تا شنل قرمزی آن را برای مادر بزرگش ببرد. وقتی سبد آماده شد، دخترک شنل قرمزش را پوشید و مادرش را بوسید و از او خداحافظی کرد. مادرش گفت : عزیزم یک راست خانه مادربرگ برو و وقتت را تلف نکن در ضمن با غریبه ها حرف نزن. در جنگل خطرهای فراوانی وجود دارد
شنل قرمزی گفت: مادرجون، نگران نباش. من دقت می کنم.
اما وقتی در جنگل، چشم او به گل های زیبا و دوست داشتنی افتاد، نصیحت های مادرش را فراموش کرد. او تعدادی گل چید و به پرواز پروانه ها نگاه کرد و به صدای قورباغه ها گوش داد. نزدیک های شب ناگهان یک گرگ جلوی او ظاهر شد.گرگ با لحن مهربانی گفت: دختر کوچولو، چیکار می کنی؟ شنل قرمزی گفت: می خواهم به دیدن مادر بزرگم بروم. او در میان جنگل، نزدیک نهر زندگی می کند.
شنل قرمزی متوجه شد که خیلی دیر کرده است و از گشتن صرف نظر کرد و با عجله بطرف خانه مادربزرگ براه افتاد. در همان وقت، گرگ از راه میان بر زودتر از او خود را به خانه مادربزرگ رساند و...