متوجه می شوم که شرایط مشترکمان مانند یک شتاب دهنده عمل کرده. حرف همدیگر را می فهمیم، به یک زبان صحبت می کنیم. همه مان در حال گذراندن یکی از دشوارترین دوره های زندگی مان هستیم. در اوج شکنندگی با هم روبه رو شده ایم. لخت و عوریم. رفتارهای اجتماعی، اصول نزاکت، پردہ پوشی ها را پشت در بخش نوزادان جا گذاشته ایم. یکدیگر را در بدترین شرایط روحی و روانی شناخته ایم، نقطه ضعف هایمان در هم گره خورده. (ص. ۲۱۹)
فقط پوشک به پا داشتی، بلافاصله جای خودت را پیدا کردی، روی شکمم گوله شدی و سرت را روی سینه ام گذاشتی، ماسک را نمی دیدم، لوله ها را حس نمی کردم. دیگر صدای بیب بیب دستگاه را نمی شنیدم. می دانستم که دیگر کارم تمام است. پاهایم می لرزیدند و کمی بالاتر پشت قفسه سینه جایی که قلب می نامند، انفجاری داشت صورت می گرفت.
نمی دانم زنده می مانی یا نه عشقم، اما این خطر را به جان می خرم و اگر اتفاق بدی بیفتد، اگر بدترین اتفاق بیفتد، لااقل بالا و پایین رفتن شکمت را روی شکم خودم، تکان خوردن دستانت را روی پوستم حس کرده ام، لااقل آن احساس قدرتمند و بی شرط و شروط را با نوک انگشتانم لمس کرده ام ، لااقل مادر شده ام.