سرم را می برم پایین تر و یواش، طوری که نعیمه و ژیلا که آن روبه رو، جلوی درشان ایستاده اند نشنوند می گویم «اسمت را که ننوشتم، کسی که نمی دونه تویی!»
«ننوشتی؟ آبرویم را بردی، تهمت زدی، بیا پایین، بیا بزنم تو کله ت بلکه این دلم خنک شه» می گوید و دوباره تبر را می زند به در و دو مردی که از کوچه می گذرند پا کند می کنند می ایستند و سلیم و پسرش که از در خانه شان، از پشت سر نعیمه می آیند بیرون، می گویم «وایستا الان کتاب را بیاورم» و تند از پله ها می آیم بالا...