« کمونیسم مارکس » چیزی نبود جز یک بی ربطی خطرناک با مشکلات اصلی جامعه ی مدرن و مستعد اشکال اقتدارگرای حکومت که از توسعه ی همه جانبه ی جوامع و افراد تشکیل دهنده ی آن ها ممانعت می کرد. این نتیجه ای بود که چنانکه در فصل پیش دیدیم ، حتی در زمانی که کمونیسم به عنوان یک ایده و یک طرح در اوج رونق بود ، شماری از متفکران به آن رسیده بودند ، و تعداد فزاینده ای از کمونیست ها ( از جمله برخی از رهبران آن ها ) بیش از پیش آن را پذیرفتند. سیر انقلاب بولشویکی حاوی انتخاب های شخصی و رویدادهای غیر مترقبه ی بی شماری بود ، و موید این گفته ی انگلس بود که : ( مردمی که به خود می بالیده اند که انقلابی را بر پا کرده اند ؛ همیشه روز پس از انقلاب به این نتیجه رسیده اند که نمی دانسته اند دارند چه کار می کنند ، و انقلابی که بر پا کرده اند هیچ شباهیت با انقلابی که می خواسته اند ندارد.)