یک نسل تمام از نظریه پردازان مارکسیست تقریبا هیچ چیز از آثار فلسفی نخستین مارکس نمیدانستند (هرچند تقصیری متوجه شان نیست). نخستین نسیل مارکیتها از طریق سرمایه و سایر آثار منتشرشدهی مارک (که اساسا اقتصادی، تاریخی و سیاسی بود) با نظرات او آشنا شدند و بنابراین قادر نبودند به طور جامع، پیشینه و زمینه ی فلسفی آنها را دریابند. نمی توانستند دریابند که مارکس بنا به چه دلایل، خواه فلسفی یا عملی، متقاعد شد که پس از گسست خود با هگل و فویرباخ، فلسفه را کنار بگذارد؛ چرا متقاعد شد به جای نگارش رسالهی فلسفی خویش، یکسره به تحلیل جامعهی جدید سرمایه داری بپردازد. مطالب اندکی که در دسترس بود مانند نزهایی دربارهی فویرباخ در نقد اقتصاد سیاسی (که پیشتر ذکر شد) و پی گفتار مارکس بر ویراست دوم مجلد اول سرمایه، برای توضیح این موضوع کفایت نمی کرد.
نباید فراموش کرد که سوسیال دمکراسی روسی با گونهی آلمانی آن در یک جنبه ی مهم، تفاوت چشمگیری داشت: در حالی که آلمانی ها هرگز در موضوعات فلسفی عمیقة درگیر نمی شدند، روس ها به شدت به این موضوعات توجه نشان می دادند و درواقع این مسائل را (به ویژه در ک آغاز سدهای جدید و پس از حمله ی رویزیونیستی برنشتاین)، ملاک و ضابطه اساسی ارتدوکسی، مارکسیستی می دانستند. ابتدا پلخانف و سپس لنین وظیفهی تعریف این نظریه ی فلسفی اعام، و پیامدهای متعلقی اش را برعهده گرفتند که از این پس به طور قطع برچسب ماتریالیسم دیالکتیکی، بر آن زده و به عنوان مقدمات ضروری نظریه خاص اثر ماتریالیسم تاریخی پنداشته شد. ماتریالیسم دیالکتیکی به این مفهوم از آثار انگلیس و بر مبنای این پیش فرض او اینک مسلم) که در نفر بنیان گذار ماتریالیسم تاریخی در زمینه ی اندیشه، یک نفر بوده اند استخراج شد.