هاپکینز توی سی و شش سالگی ظاهر و هیبت بازرگانی از طبقه متوسط را داشت. آلن دوبی صحنه یی از شکار و مجلس رقص بعد از آن را توی جنگ و صلح به یاد می آورد و می گوید: «او هیچ وقت علیه قراردادهای اجتماعی نمی شورید. من خیلی خودمانی و غیر رسمی آمده بودم، با شلوار و پیراهنی یقه باز. دم در ما را برگرداندند. تونی به جای من خجالت کشید. آن ها می خواستند به من کراوات بدهند و او گفت محض رضای خدا کراوات بزن. برای من عجیب بود که او این قدر انعطاف پذیر باشد». به نیویورک که رسیدند، با جنی به آلون کین رفتند. هاپکینز هنوز رفتارهای دوران مدرسه ی شبانه روزی را از یاد نبرده بود و خیلی به اولیویه وابستگی نشان می داد. اما زیر آن نقاب ظاهر، از خودش بدش می آمد، از صورتش، از بدن پیه گرفته اش و محدودیت ذهنی اش؛ کم سوادی او را می آزرد. دنبال جواب فلسفی می گشت و معلوم بود حاصل چه خواهد شد. می گفت: «در ظاهر سرحال و قبراق بودم، اما آن ها که مرا از نزدیک می شناختند، می دانستند حالم خوب نیست. به مرز خودکشی رسیده بودم. قسط پشت قسط؛ زندگی انتظارات مرا برآورده نمی کرد و به شدت نگران بودم. توی همین چارچوب ذهنی، به پیشنهاد جان دکستر برای ایکیوس جواب مثبت دادم، که از آن بمیر یا بکن ها بود.» البته خود دکستر آن را نوعی علو رازآلود می دانست که قرار بود حالش را به جا بیاورد. خسته از آن همه کج خلقی و کج تابی، چاره ی دیگری نداشت جز آن که کله ی اژدها را بیندازد. این واقعیت که دکستر او را میریام صدا می زد، صلیب دیگری بود که باید به دوش می کشید، اما دیری نمی گذشت که صلیب های دیگری را هم به دوش بکشد.