کتاب بازمانده آقای ف.ف

Bazmandeye Aghaye F.F
کد کتاب : 56654
شابک : 978-6227368032
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 582
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 2021
نوع جلد : شومیز
زودترین زمان ارسال : 1 خرداد

معرفی کتاب بازمانده آقای ف.ف اثر ستاره روشن

"بازمانده آقای ف.ف" رمانی است به قلم نویسنده‌ی جوان و خوش‌‌آتیه‌ی ایرانی، "ستاره روشن"، که در آن هفت روز پرتنش و اضطراب را با جزییاتی دقیق و نفس‌گیر به تصویر می‌کشد. هفت روزی که با مرگ بزرگترین تاجر در ایران، حواشی بسیاری را آبستن است.
رمان "بازمانده آقای ف.ف" پیرامون مناسبات و تصمیمات خانواده‌ای ثروتمند و مرفه شکل می‌گیرد که راوی داستان آن سعید، نوه‌ی این خانواده است. سعید یک برادر کوچکتر دارد اما به غیر از او، یک رفیق شفیق به اسم سینا هم دارد که دست کمی از برادر برای سعید ندارد. "ستاره روشن" داستان پانصد و هشتاد صفحه‌ای "بازمانده آقای ف.ف" را بدون هیچ حاشیه‌ی اضافی، مستقیما با اعلام مرگ بزرگ خاندان فرهمند آغاز می‌کند. مردی که اکنون پس از سال‌ها زندگی و حضوری طولانی در این دنیای فانی، بالاخره چشمانش را برای همیشه بسته و با زندگی خداحافظی کرده است. اما مواجهه با مرگ او، همچون بسیاری دیگر از ثروتمندان، مواجهه‌ای غمناک و پر از آب چشم نیست. چرا که اطرافیان او حالا می‌توانند کارد و چنگالی را که مدت‌هاست تیز کرده و در جیب دارند، بیرون بیاورند و از باقیمانده‎ی ثروت او، هر آنچه را که به آنان می‌رسد، با ولع نوش‌جان کنند.
به این ترتیب می‎توان گفت که "ستاره روشن" در رمان "بازمانده آقای ف.ف"، خواننده را با مسئولیت، تعهدات و خودخواهی‌های خود رو به رو می‌کند. هیچکس نمی‌تواند دیگری را قضاوت کند چرا که هر انسانی متناسب با موقعیت و مسئولیت خود پاسخگو است و اکثر اوقات وقتی نوبت به ما می‌رسد، از تمام قوانین و دستوراتی که برای دیگران تعیین می کنیم، با خونسردی و بی‌اعتنایی عبور می‌کنیم و خواست شخصی و منافع خود را در اولویت قرار می‌دهیم.

کتاب بازمانده آقای ف.ف

ستاره روشن
ستاره روشن متولد سال 1371 ، نویسنده ایرانی می باشد.
قسمت هایی از کتاب بازمانده آقای ف.ف (لذت متن)
-باشه در تماسیم… فعلا. بدون اینکه منتظر جواب بمونم تلفن رو قطع کردم. تا چند لحظه به شماره روی گوشیم خیره شده بودم. نگاهی به دور و اطراف انداختم، خبری از سینا نبود. ناخودآگاه حس کردم دست چپم سر شده. نمی دونم از سرما بود یا فشار عصبی، ولی مطمئن بودم که حالم اصلا خوش نیست. لیدا بدون دلیل بهم زنگ نزده بود، نمی دونم چی ازم می خواست ولی حس کردم که باید حرف مهمی برای گفتن بهم داشته باشه. از خودم بدم میومد. از این شرایط بدم میومد. از لیدا بدم میومد. از اینکه الان سیگار نداشتم و نمی تونستم سیگار بکشم یا الکل بخورم بدم میومد. از اینکه فرهمند بدون خداحافظی ولم کرده بود بدم میومد. از این زندگی لعنتی بدم میومد… دستی به پیشونیم کشیدم و حس کردم فشار و هیجان داره مغزم رو منفجر می کنه. مریضیم مثل یه حشره تو رگ هام راه می رفت، وقتی حالم بد می شد حضورش رو مثل یه شخص سوم توی زندگیم حس می کردم. به خودم که اومدم دیدم از در ویلا رفتم تو. سریع روی صندلی قبلی نشستم ولی خبری از ستاره نبود. بعد از مدت کوتاهی دیدم سروکله سینا پیدا شد و با قیافه برآشفته ای روی صندلی کناریم نشست. درحالیکه مثل دیوونه ها پای چپم رو تکون می دادم ازش پرسیدم: چیزی شده؟ سیامک ماسک رو بهم داد و با خودم فکر کردم کاش می تونستم همیشه زیر همین نقاب بمونم. اسم فرهمند مثل چراغ قرمز بالای سرم بود و هیچ وقت و هیچ جا امنیت و آرامش نداشتم. سینا بهم اشاره کرد تا به طرف میز سلف که خلوت تر از جای فعلیمون بود بریم. همین که روی صندلی پشت میز نشستیم کلافه و بی حوصله گفتم: چیزی شده؟ بگو دیگه چرا مافیاییش می کنی؟ سینا نفس عمیقی کشید و گفت: هیچی بابا ولش کن.