-باشه در تماسیم… فعلا. بدون اینکه منتظر جواب بمونم تلفن رو قطع کردم. تا چند لحظه به شماره روی گوشیم خیره شده بودم. نگاهی به دور و اطراف انداختم، خبری از سینا نبود. ناخودآگاه حس کردم دست چپم سر شده. نمی دونم از سرما بود یا فشار عصبی، ولی مطمئن بودم که حالم اصلا خوش نیست. لیدا بدون دلیل بهم زنگ نزده بود، نمی دونم چی ازم می خواست ولی حس کردم که باید حرف مهمی برای گفتن بهم داشته باشه. از خودم بدم میومد. از این شرایط بدم میومد. از لیدا بدم میومد. از اینکه الان سیگار نداشتم و نمی تونستم سیگار بکشم یا الکل بخورم بدم میومد. از اینکه فرهمند بدون خداحافظی ولم کرده بود بدم میومد. از این زندگی لعنتی بدم میومد… دستی به پیشونیم کشیدم و حس کردم فشار و هیجان داره مغزم رو منفجر می کنه. مریضیم مثل یه حشره تو رگ هام راه می رفت، وقتی حالم بد می شد حضورش رو مثل یه شخص سوم توی زندگیم حس می کردم. به خودم که اومدم دیدم از در ویلا رفتم تو. سریع روی صندلی قبلی نشستم ولی خبری از ستاره نبود. بعد از مدت کوتاهی دیدم سروکله سینا پیدا شد و با قیافه برآشفته ای روی صندلی کناریم نشست. درحالیکه مثل دیوونه ها پای چپم رو تکون می دادم ازش پرسیدم: چیزی شده؟ سیامک ماسک رو بهم داد و با خودم فکر کردم کاش می تونستم همیشه زیر همین نقاب بمونم. اسم فرهمند مثل چراغ قرمز بالای سرم بود و هیچ وقت و هیچ جا امنیت و آرامش نداشتم. سینا بهم اشاره کرد تا به طرف میز سلف که خلوت تر از جای فعلیمون بود بریم. همین که روی صندلی پشت میز نشستیم کلافه و بی حوصله گفتم: چیزی شده؟ بگو دیگه چرا مافیاییش می کنی؟ سینا نفس عمیقی کشید و گفت: هیچی بابا ولش کن.