داستانی خیره کننده درباره ی این که پیوندهای خونی چگونه می توانند ما را نجات دهند-یا نابود کنند.
داستانی خوب که از عشق و تعلیق به شکل هم تراز استفاده می کند.
داستان عاشقانه ای دلنشین که چراغ ها را در شب روشن نگه می دارد.
غذاها ساده و معمولی بود، شامل غذاهای سرد تکه ای، مرغ سوخاری، پاستا و پنیر، نان ذرت بود که بر روی یک میز دراز با یک رومیزی مشمعی قرار داشت. هیچ چیز زرق و برق دار یا مجللی نبود و همه چیز نشان از سادگی داشت.
کسانی که می آمدند، می توانستند به پشت میکروفن روی سن بروند و درباره ی «بیلی جین» چند کلمه ای صحبت کنند و یا داستانی بگویند. بعضی از داستان ها اشک ها را درمی آورد؛ اما بیشتر آن ها سبب خنده ای می شد که از غم و اندوه بدتر بود. بعضی ها گیتار یا کمانچه یا بانجو آوردند و یکی دو آهنگی نواختند.
«آلیس» تمام طول راه بیمارستان تا مزرعه، تا اتاقش را با تختی که بالا و پایین می رود، با دری که بدون قفل باز و بسته می شود، لرزید. تصاویر مبهمی از خانه ای با پنجره های خیلی خیلی زیاد به جای یک پنجره در ذهنش پدید می آمد و ناپدید می شد. از سگی که پارس نمی کرد و گاز نمی گرفت، از اتاقی با دیوارهای صورتی روشن و پرده های سفید.
اگر همیشه با دیده ی شک و تردید به رمان های عاشقانه و طرفداران آن نگریسته اید و علت محبوب بودن این ژانر، کنجکاوی تان را برانگیخته است، با این مقاله همراه شوید