اثری درخشان با پیچ و خم های غیرمنتظره.
این اثر به کاوش در استیصال ناشی از فقدان و خشنودی پس از یافتن مجدد عشق می پردازد.
رمانی خوش ساخت درباره ی عشق بی قید و شرط، دلشکستگی و رها کردن.
روز عروسی، نامزدم جیمز، در تابوت به کلیسا آمد. سال ها در رویاهایم، او را تصور کرده بودم که در محراب کلیسا منتظرم ایستاده و لبخندی به لب دارد که فقط مال من است. لبخندی که هرگز در خوشحال کردنم شکست نمی خورد. اما در کلیسا به جای اینکه به سمت بهترین دوستم اولین و تنها عشقم قدم بردارم، در تشییع جنازه ی او شرکت کرده بودم. کنار پدر و مادرم در جایگاهی که پر بود از دوست و فامیل، نشستم. آن ها قرار بود مهمان عروسیمان باشند. به جایش برای ادای احترام به مردی آمده بودند که خیلی جوان و خیلی زود مرده بود. تازه بیست و نه ساله شده بود. حالا دیگر رفته بود. برای همیشه.
دوشنبه بود، دو روز بعد از تشییع جنازه ی جیمز و مثل تمام صبح هایی که در رستوران پدر و مادرم کار می کردم، ساعت پنج از خواب بیدار شده بودم. و مثل تمام صبح ها از زمانی که جیمز ناپدید شده بود، روی تختم غلتی زدم و بلند شدم و خودم را تا دستشویی کشاندم. از قهوه سازی که یادم نمی آمد شب قبل پرش کرده باشم، برای خودم قهوه ریختم و لخ لخ کنان به طرف ماشینم یک بیتل جدید نارنجی تیره رفتم و به سمت اولد آیریش گوت راندم. پدر و مادرم این رستوران شیک و لوکس را قبل از به دنیا آمدن من خریده بودند و من آنجا بزرگ شده بودم.
معمولا این تنهایی های صبحگاهی خیلی برایم باارزش بود و در واقع برای وقتی که خمیر روزانه را ورز بدهم، لحظه شماری می کردم. از زمانی که در کودکی، مامان یادم داده بود نان بپزم، این کار برایم تبدیل به نوعی حواس پرتی ریتمیک شده بود. تکراری بودن این عمل باعث می شد که بتوانم ذهنم را باز بگذارم تا به هر کجا که می خواهد برود، کارهایی را که می خواستم در ادامه ی روز انجام بدهم طرح ریزی کنم، برای آینده نقشه بکشم و به گذشته فکر کنم. خمیر مثل کپه ی آدامسی که به کف کفش می چسبد، به من چسبیده بود. کفر آدم در می آید. چیز ناخوشایند دیگر در آن لحظه این بود که به یاد آوردم تمام آن ساعاتی که برای آینده نقشه کشیده بودم به هدر رفته است. دیگر آینده ای وجود نداشت.
اگر همیشه با دیده ی شک و تردید به رمان های عاشقانه و طرفداران آن نگریسته اید و علت محبوب بودن این ژانر، کنجکاوی تان را برانگیخته است، با این مقاله همراه شوید
خیلی قشنگ بود با اینکه چن ماه از خوندش میگذره هنوزم بعضی وقتا بهش فک میکنم و ناراحت میشم ، خیلی احساسی وغیر قابل پیشبینی ، من دیوونه این کتاب شدم هر چیزی که نوشته بود و با تموم وجودم حس میکردم و غصه میخوردم
خوب بود کشش داشت برای ادامه دادن
امروز کامل کتاب رو خوندم خیلی قشنگ و غم انگیز بود و هنوزم بهش فکر میکنم خیلی با جزییات تعریف کرده بود و داستان جالبی بود
خیلی قشنگ بود واقعا هیجان انگیز بود و خیلی ناراحت شدم و تاثیر گذار بود واقعا خیلی غم انگیز و دوس داشتنی بود
اصلا جالب نبود، توصیه نمیکنم.
نرگس جان نظر شما بسیار محترمه اما هیچوقت نگید که توصیه نمیکنی یک کتاب رو شاید برای شما جالب نبوده اما برای یک نفر باعث تلنگری شده
داستان پرکشش و غیر قابل پیش بینیای بود.
کدوم ترجمه رو خوندین؟
ترجمه آموت عالی ترینه.