قسمت هایی از کتاب نامه های منتشر نشده ی مجنون (لذت متن)
امروز دست هایم را توی ایستگاه قطار گذاشتم و آمدم. گفتم اگر آمدی، حداقل کسی باشد که برایت دستمالی ابریشمی با گل سرخ تکان بدهد. این خیابان و جاده ها هم که تمام نمی شود هر چه بیشتر می دوی کم تر می رسی، انگار جاده ها از دل چشمه ها می جوشند و می آیند بیرون و چه عادت بدی است نرسیدن.