چنین روشن که ماییم، چنین آگاه، به درک همه چیز توانا و در نتیجه قادر به استیلا بر همه چیز، چنان قوی که بی فریب زندگی کنیم، چنین وابسته به هم با پیوندهای زمینی، ذهنی، قلبی، جسمی، به یقین هیچ چیز غافلگیرمان نمی کند و هیچ چیز ما را از هم جدا نمی کند.
ماریا عزیزکم،
تلفن که میزدم به خانه ات، امیدوار بودم ببینمت. اما دیگر فرصتش را ندارم. این نامه را بین دو قرار برایت می فرستم. البته منظور خاصی ندارم، اما حدس می زنم امشب که برمی گردی پیدایش می کنی و آن وقت به من فکر می کنی. من خسته ام، به تو احتیاج دارم. اما با اینکه قبول دارم که نمی توانیم به همدیگر از این حرف ها بزنیم؛ باید کنار من می بودی .شب بخیر عزیزم. زیاد بخواب. خیلی زیاد به من فکر کن. تا فردا می بوسمت.
من این نگاه روشنی را که به آن تظاهر می کردی دوست ندارم. آدم که حساس باشد تمایل دارد آنچه را که مأیوسش می کند بینش بنامد و آنچه را که به دردش نمی خورد واقعیت. این بینش اما به اندازه سایر چیزها کور است. فقط یک روشن بینی وجود دارد: پی خوشبختی رفتن. میدانم که هر چقدر هم گذرا باشد هر چقدر هم مخاطره آمیز یا شکننده خوشبختی برای ما دوتا مهیاست اگر دستمان را سمتش دراز کنیم. حتما اما باید دستمان را دراز کنیم.