به خانه ای می اندیشیدم که تو کدبانوی آنی - خانه ای که در آن مرا نیز در شمار کودکان می شمرند، اگرچه سی و چند سال از آن گذشته باشد و عشقی که به من می دهند اکسیری حیات بخش است از عشق دختری به پدر، زنی به شوهر، و مادری به پسرش!
آیدای من ! تصور زندگی با تو در آن خانه، بر فراز آن تپه، آنقدر خیال انگیز و شیرین بود، آنقدر شوق انگیز بود، و من در این رویا : چنان فرو رفتم که اگر هم الان عمرم به آخر برسد باز هم خودم را مغبون نمی شمرم… آیدای من تا هنگامی که هنوز کلماتی دارم تا عشق خود را به تو ابراز کنم زنده ام…
زندگی را می طلبم. شور زندگی در من فریاد می کشد… آه اگر واقعا” کنار من بودی!… تو همزاد من هستی… به من بنویس تا یقین داشته باشم که تو هم مثل من در انتظار آن شب های سفیدی…
در انتظار تلگرافت اعصابم دارد له می شود، چون همه چیز بسته به جواب توست… تمام بچه های مهربان خوب و مهربان این جا دست به دست هم داده اند که ما را این جا ماندگار کنند و از همه بالاتر افتخار کنند که تو نازنین من، عروس تبریز خواهی شد، برای این که این ها خوب هستند و ما را دوست دارند آیدای احمد را و احمد آیدا.
نمی دانم. نمی دانم این «بدترین شب ها» را شروع کرده ام یا دارم شروع می کنم. اما، به هر تقدیر، این ساعات تاریک و بی امید، این روزهایی که دست کم، اگر هیچ موفقیت دیگری درش نبود، اینش بود که به امید دیدار تو شروع می شد و حتی اگر هم در آخرین ساعات شب با نومیدی کامل، مثل دفتری بر هم نهاده می شد، باز این امید که فردا بتوانم ببینمت زنده نگهم می داشت، می دانی؟ از فردا صبح، دیگر این امید را هم از دست خواهم داد.