صدای عافیت: [حرف ش را قطع می کند.] نه الآن دیگه دیر شده، اما هیچ اشکالی نداره... من به طور خلاصه نظر جمع رو به شما اعلام می کنم... این جا همه متفق القول از تکنیک داستان نویسی شما تعریف کردن.
پری: منظورتون کی یان؟
صدای عافیت: اعضای شورا. قصه های شما تکنیک فوق العاده خوبی دارن. شما خیلی خوب تونستید دیده هاتون از روزای جنگ رو، تو داستاناتون منعکس کنید. من این نگاه واقع گرایانه ی شما رو تحسین می کنم.
پری: متشکرم.
صدای عافیت: اما باید به شما بگم که الآن ذائقه ی مردم تغییر کرده. مردم دوست دارن داستان های شاد بخونن. نوشته های شما خیلی تلخه، اما اگه شما بتونین یه کمی رنگ و لعاب شادی به اونا بدین، یه چیزی که هم اونا رو سرگرم کنه و هم شاد، خیلی خوب می شه.
پری: [با لحنی عصبانی.] من نمی دونم شما ناشرا از جون نویسنده ها چی می خواین؟! آقای عافیت شما از من دعوت کردین بیام به جلسه تا اینا رو بهم بگین؟! همون به تر که زنگ زدین...
صدای عافیت: ولی خانم مشرقی ناراحت نشین!... من که...
پری: [حرف او را قطع می کند.] بینید آقای عافیت!... [با تحکم] من نمی تونم قصه های شاد بنویسم... [با عصبانیت] من نمی تونم به اون چیزی که شما می خواین، فکر کنم [عصبانی تر] بابا من خودم فکر دارم، سوژه دارم... ببینم اصلن مگه جنگ هم شاد می شه؟ آخه مگه می شه یه قصه ی جنگی شاد نوشت که سربازاش خوش حال باشن؟! من نمی فهمم چه طور می شه ارزش آدمایی که دارن از مملکت شون دفاع می کنن رو فراموش کرد؟! بابا من دل م می خواد قصه ی خودم رو بنویسم!
[پری با عصبانیت گوشی را روی تلفن می گذارد.]