چند قدم جلوتر، چشمش افتاد به بدن بی جان یک مرد، وسط پیاده رو . کلاه مرد از سرش افتاده بود. ناهید نمی توانست سن و سال مرد را از روی موهای جوگندمی اش تشخیص دهد. مرد هنوز ماسک اکسیژن به صورتش بور. این روزها،جوان ها هم خیلی زود موهایشان سفید می شد. اما ناهید می دانست ،حتما بابت خالی شدن کپسول اکسیژنش جان داده.
هرچقدر طول بکشد همین جا می مانم و صبر می کنم. بعد می رویم به هرجایی که تو انتخاب می کنی، به هر دوره ای از تاریخ که تو می پسندی و زندگی می کنیم. به فلورانس قرن شانزدهم، لندن دوره ی ویکتوریا، دوراونتاش زمان اونتاش ناپیریشا، نیویورک دهه ی برادوی یا تهران زمان پهلوی... هرجا که تو بگویی، هر زمان که تو بخواهی
تابه حال همه ی آرزویش، مثل سایر انسان های شهرک شیشه ای این بود که آزمایش ها بالاخره نتیجه دهند و نسل آینده ی بشر از حصار شیشه ها رهایی یابد. سهم داشتن در بزرگ ترین نقطه عطف تاریخ چیز کمی نبود. حتما در صورت تأیید نهایی آزمایش ها، پاداش بزرگی دریافت می کردند. اما معنی این موفقیت برای «سایه» انگار چیزی نبود جز حسرتی که مثل بغض گلویش را می فشرد.