رئیس جلسه آشکارا خشمش را کنترل کرد و ادامه داد: «مایلم جلسه آرام و منظم پیش برود. از شما می خواهم سخنرانی تان را تمام کنید. بنابراین با ایده هایی که سفسطه آمیز بودنشان برای هر آدم تحصیل کرده ای روشن است، به شعور ما توهین نکنید. لطفا فقط از کشفتان بگویید؛ البته اگر کشفی دارید.» پینرو دستان سفید و گوشتالویش را از هم باز کرد و گفت: «چطور می توانم بدون پاک کردن توهمات، ایده ی جدیدی در ذهنتان بکارم؟» ولوله ای بین جمعیت افتاد. یکی از آن ها فریاد زد: «این شارلاتان رو بندازید بیرون! به اندازه ی کافی شنیدیم.»
کشفم را دوباره تکرار می کنم. به زبان ساده بگویم، من تکنیکی ابداع کرده ام که مشخص می کند یک نفر چقدر زنده می ماند. می توانم تاریخ سررسید فرشته ی مرگ را زودتر از موعد به شما بگویم. می توانم مشخص کنم که کی شتر سیاه پشت در خانه تان می خوابد. در عرض پنج دقیقه به کمک دستگاهم مشخص می کنم که چند دانه ی شن در ساعت شنی هر کدامتان باقی ست.» سپس مکث کرد و دست به سینه ایستاد. برای چند لحظه هیچ کس حرفی نمی زد.
«حرف تان را تمام نمی کنید، دکتر پینرو؟» «دیگر چه باید بگویم؟» «نگفتید که کشفتان چطور کار می کند.» ابروهای پینرو بالا پرید و گفت: «فکر کردید نتیجه ی کارم را به دست بچه ها می دهم تا با آن بازی کنند. این ها اطلاعات خطرناکی هستند، دوست من. برای کسی نگهشان داشته ام که درک می کند؛ برای خودم.» با انگشتنش روی سینه اش می زد.