روزی مادر فرزانه ای، دو دختر خود را که همیشه باهم تضاد داشتند، فرا می خواند و با هم به صحرایی در اطراف شهر می روند. سپس به یکی از دخترها می گوید: «برو بگرد و از گل هایی که در این صحرا رشد کرده اند، یک دسته گل زیبا برای من بچین.»
به دختر دومش نیز می گوید: «از تو هم می خواهم که از این صحرا یک پشته خار برایم جمع کنی و بیاوری.»
دخترها دست به کار می شوند و ساعتی بعد دسته گل و پشته خار آماده می شوند.
وقتی مادر از دختر اولش دسته گل را می گیرد، از او می پرسد: «آیا زمانی که داشتی این گل های زیبا را می کندی، خارهای این صحرا اذیتت نکردند؟»
دختر جواب می دهد: «نه من خاری ندیدم. همه جای صحرا فقط پر از گل بود.»
مادر همین سوال را از دختر دوم در مورد گل ها می پرسد، او نیز از وجود گل ها در صحرا اظهار بی اطلاعی می کند و می گوید «همه صحرا پر از خار بود.»...