1. خانه
  2. /
  3. کتاب بادها و برگ ها

کتاب بادها و برگ ها

پیشنهاد ویژه
3.9 از 1 رأی

کتاب بادها و برگ ها

Winds and leaves
انتشارات: افراز
٪25
130000
97500
درباره سروش مظفر مقدم
درباره سروش مظفر مقدم
سروش مظفرمقدم متولد خرداد ماه سال ۱۳۵۹ در مشهد است. او دانش‌آموخته‌ی رشته‌ی علوم سیاسی است و فعالیت ادبی خود را از سال ۱۳۷۵ باسرودن شعر و انتشار در نشریات محلی اغاز کرد. مدتی بعد شروع به نوشتن داستان نمود و اولین فعالیت جدی‌اش در این حوزه مجموعه داستان شهر فرنگ ۱۳۸۰- نشر نیکا شامل ۱۸ داستان کوتاه است. پس از آن در نشریاتی چون کلک،کارنامه، نافه و... به انتشار داستان ونقد ادبی پرداخت و در سال ۱۳۸۳ مجموعه داستان تحسین شده‌ی کاباره‌ی عدم و چند داستان دیگر (۱۳۸۳ نشر ثالث ) را منتشر نمود.که تجدید انتشار آن به خاطر مشکلات ناشی از ممیزی ارشاد مقدور نشد. در این سال‌ها - داوری و راه‌اندازی جوایز ادبی چون: سمر - و شرکت در جشنواره‌های دیگر -به عنوان میهمان و منتقد را در کارنامه‌ی خود دارد. مظفرمقدم تا سال ۱۳۸۸ به خاطر فضای فرهنگی بسته‌ی کشور چیزی منتشر نکرد و در آن سال اقدام به انتشار مجموعه داستان سیاسی-اجتماعی (حالات مکتوب مرگ) توسط انتشارات الفابت ماکزیمای استکهلم نمود. واپسین مجموعه داستان او (بادها وبرگ ها نشر افراز ۱۳۹۱) نام دارد و حاصل تجربیات سال‌های اخیر اوست. از سروش مظفر مقدم رمانی با نام نطفه‌ی شوم در دست انتشار است و مجموعه داستان بلند جاده‌ی دست خضر نیز از نوشته‌های تازه‌ی اوست که در انتظار مجوز به سر می‌برد .مظفرمقدم در  سال ۱۳۸۶ با نوشین یعقوبی‌جامی که او نیز دستی بر قلم دارد ازدواج کرده است و کماکان به فعالیت‌های فرهنگی و هنری دل‌مشغول است...

قسمت هایی از کتاب بادها و برگ ها

ادبیات روشنایی است و رهایی. داستان پیوسته خویش را از چیزی می انبارد که زندگی است. هم وهم است و هم واقعیت...این گونه است که داستان بخشی از زندگی می شود و زندگی همواره قسمتی از داستان باقی می ماند. نویسنده در این بین کاشف جهان خودش است. شبیه ملّاحی سرگردان از این کرانه به کرانه ی دیگر سفر می کند و شاید در پی یافتن چیزی نباشد جز کلمه ها، صداها و دنیاهایی که از یکدیگر عبور می کنند تا پلی باشند به وهم «واقعیت» یا هر دوشان... کتابی را از قفسه ی کتاب ها برمی دارم خاکش را می گیرم و بازش می کنم: پارک خلوت بود برگ ریزان باشکوهی به راه افتاده بود. دست در دست هم قدم می زدیم و من می گشتم به دنبال یکی از آن نیمکت های چوبی. جای دنجی یافتیم. زیر بید مجنون کنار دریاچه. سرش را گذاشت روی شانه ام و ساکت ماند...کلاغ ها غاز کشیدند و چسبیدند به ابرها... دیگر وقتش رسیده بود... دستش را گرفتم و با هم از آن جماعت دور شدیم... لبخند دل ربایی زد و دستم را فشار داد.گفتم: حالا دیگه می تونیم بریم سروقت اون نیمکت چوبی خالی و با آرامش بشینیم کنار هم! فهمیدی عزیزم؟!

اولین نفری باشید که نظر خود را درباره "کتاب بادها و برگ ها" ثبت می‌کند