هنوز هم داشت از لای دود غلیظ سیگار نگاه ام می کرد. بی اعتنا به تاریک شدن یک دفعه ی اتاق، خرت وپرت هایم را ریختم توی ساک قرمز تک نفره ای که از بعد از آمدن مان از ماه عسل تا فرار بی موقع کیان از آفیس بلااستفاده افتاده بود زیر تخت. خندید. سیگارش را توی جاسیگاری تکان داد وگفت: «لااقل تا برق بیاید نرو!» ملحفه ی سفید روی تخت را بلند کردم و توی هوا تکان دادم، گفتم: «همه ی مشکل تو این است که هنوز هم سنتی عمل می کنی.» گوشه ی ملحفه را کشیدم روی تخت و شروع کردم به صاف کردنش. «فکر کردی همه چیز مثل بیل زدن باباته. آن ها به امید ما سرمایه شان را ریخته اند توی این سیستم.» سیگارش را توی جاسیگاری له کرد و با غیظ گفت: «به اندازه ی کافی درنیاورده ای؟»