نگاهش روی میلیون ها چشم خیره به خود جست می زد تا شاید بتواند از دام آن همه نگاه نامحرم رها شود. درخت مقابلش جامه ای از پروانه به تن داشت و او نگران این بود که نتواند به ساحل امن نگاه پروانه ی خود برسد. چندین بار گرد درخت به جست وجو پرداخت، اما هیچ نشانی از دنیای او نیافت. سرانجام پس از چند ساعت، بار دیگر کنار کوله اش نشست، ناامیدانه به درختی تکیه داد و در دنیای رنگارنگ مقابلش گم شد. دقایقی به همین منوال گذشت و در حالی که مرد در افکار خود غوطه ور بود، ناگهان وقوع انفجاری وجود او را از درون به رعشه انداخت. پروانه ها به یکباره از روی درخت پریدند و همچون ترکش های بمب در فضای اطراف پخش شدند! مرد با دیدن شکوه انفجار پروانه ها کاملا از خود بی خود شد و بی آن که لحظه ای پلک بزند، مبهوت تماشا ماند!...