نه... نویسنده نیستم... اما چند بار سعی کرده ام این قصه را بنویسم... می دانید نام مضحکی که برایش انتخاب کرده بودم، چه بود؟ «تف کردن مشتی واژه به صورت خواننده»... اولین باری نبود که قصه می نوشتم، اما نمی دانم چرا آن بار، فکر کردم که اگر راسکین می توانست قصه ام را بخواند، خیلی راحت، مرا به تف کردن مشتی واژه به صورت مردم متهم می کرد. می دانید؟ راسکین بعد از دیدن یکی از نقاشی های هویسلر به او پرخاش کرد و او را به پاشیدن کوزه ای رنگ به صورت مردم متهم کرد... حس می کردم که من از او به چنین دشنامی سزاوارتر هستم...