کارت عروسی اش را خودش آورد دم در خانه مان و داد دستم بعد هم دوید و رفت. کارت را که خواندم دیدم عروسی اش همین امشب است پس یا در حق من لطف کرده که کار را تمام شده بدانم و بی خودی به خودم امیدواری ندهم یا به فکر خودش بوده که جنجال به پا نکنم و جلوی این وصلت را نگیرم. وقتی رفت اورکت آمریکایی ام را تنم کردم و از خانه زدم بیرون، توی پیاده روها و بین ازدحام جمعیت راه می رفتم و هی تنه ام به تنه شان می خورد و هی معذرت نمی خواستم و هی به این فکر می کردم که الان است از پشت سر بیاید و دست روی شانه ام بگذارد و بگوید عزیزم! سر به سرت گذاشتم تا این که رسیدم به یک قهوه خانه. از قهوه خانه ها بدم می آمد. از همان بچگی که پدرم می رفت قهوه خانه محل و نصفه های شب که همه خواب بودیم، سیگار به لب می آمد و صبح هم یکی از وسایل خانه را برمی داشت ببرد بفروشد، ولی او عاشق قهوه خانه بود و توی این هفت سالی که با هم بودیم هر بار که از جلوی یک قهوه خانه که لژ خانوادگی داشت رد می شدیم التماس ام می کرد برویم تو و قلیانی بکشیم.