با نوازش نور مایل تابیده از پنجره اتاقم که پرده توری سرخ پوشیده، بیدار شده ام اما او کنارم نیست. جای خالی اش روی ملحفه سرخ تختم چروک انداخته، بالش لب شکل سرخی که هر شب زیر سر می گذارد، دهن کجی می کند. بر آرنج دست راست لمیده، بعد از مالش چشمان و خمیازه ای بی صدا، پتو را از روی خودم کنار می زنم. اولین بار است که پیش از من از رختخواب بیرون رفته، به حساب شنیده هایم از کودکی اش که هر صبح، در تاریکی زمستان، برای پدر و مادرش نان تازه می خریده، خیال می کنم شاید برای آماده کردن صبحانه، کاری که هر صبح تعطیل انجام می دهد. از خانه بیرون رفته و تا چند دقیقه دیگر چابک از در وارد خواهد شد. پنجره را باز می کنم. عطر هوای خنکی، پرده را به صورتم می ساید تا بوی هوای مانده و سنگین اتاق را در خود حل کند. دستمال کاغذی های مچاله را از کف اتاق برمی دارم و به سمت سطل آشغال آشپزخانه می روم و...