ارباب مظلوم جک با شنیدن چنین حرف هایی فقط می توانست آه بکشد و به او بگوید که برود و در و پنجره ها را تمیز کند یا به ماهی ها غذا بدهد یا به کارهای دیگر بپردازد، ولی حرفی از روده درازی های نمی زد. جک هم با حالتی کاملا غصه دار سرش را تکان می داد و راه می افتاد و زیر لب غرولند می کرد که این روزها دیگر کسی هیچ حقیقتی را باور نمی کند. به این ترتیب، زمین می چرخید و روزها سپری می شد.