ماهرخ زنی جوان است؛ زنی که هیچ گاه دختر شر و شیطانی نبوده، برعکس رفیق گرمابه و گلستانش پردیس که اگر کسی جایی بخواهد ماهرخ را به یاد بیاورد حتما به خاطر حضور پردیس در کنار او است. حالا اما بیشتر از پنج سال است که رفاقت میان دو دختر شکرآب شده و هیچ کس جز خودشان دو نفر نمی داند چه شد که این دوستی گرم به یک آشنایی سرد تبدیل شد. به پیام های گاه گاه پردیس و بی توجهی همیشگی ماهرخ که نکند بار دیگر به سوی پردیس برگردد. اما چه کسی باور می کند دختری به سرزندگی و شادابی پردیس خودکشی کند و حالا ماهرخ مجبور باشد برای دیدنش راهی بیمارستان شود و زیر ماسک و لوله ها و سیم ها چهره اش را ببیند. شاید او حرفی داشته برای گفتن با ماهرخ، شاید اگر جوابی دریافت می کرد الان به جای بیمارستان در کافه ای نشسته بودند، یا سری به سی و سه پل زده بودند و یا مشغول خوردن بستنی زعفرانی بودند، درست مثل روزهایی نه چندان دور. این ها فکرهایی است که بعد شنیدن خبر تلخ پردیس در ذهن ماهرخ جولان می دهد و او را به گذشته اش با پردیس پرتاب می کند.
کتاب پاییز که آمد