در رو پاشنه چرخید و او به همراه همسرم پا به درون گذاشت، انگار تمام اکسیژن فضا را فرو برد که من مثل ماهی بیرون افتاده از آب که لب می زند به دنبال آب، برای یک مولکول هوا لب می زدم، انصاف نبود. این لحظه خیلی سخت تر از چیزی بود که انتظار داشتم. اوّل نگاهم روی کفش هایش بود. کفش های چرم مشکی بر روی پارکت قهوه ای تیره. نگاهم بالاتر آمد و از شلوار کتان و پیراهن کرم رنگ زیر کت گذشت و رسید به صورتش. چشم هایم ذره ذره صورتش را طی کرد. از چانه به پیشانی. ته ریش در چهره اش جدید بود. نگاهم به چشمانش ثابت ماند. چشمانی که تازه دریافتم، چقدر دلتنگ شان بودم. چشمانی که قهوه ای اش آن وقت ها روشن تر بود. قد و هیکلی رعنا داشت و من انتظار داشتم حالا تکیده ببینمش. فکر می کردم با وضعیت حالایش، باید لاغر و نزار باشد؛ اما نبود. نه لاغر بود و نه استخوانی. معمولی بود. عادی بود. خودش بود. تنها رنگش پرید بود. تنها رنگش به زردی می زد. نمی دانم او هم مرا برانداز می کرد، بعد از آن همه سال دوری؟ یا نه، به نگاهی سرسری بسنده کرد؟ هر چه بود او زودتر لب به سخن گشود. تک سرفه ای کرد و سلام داد. علی رغم سرفه ، باز هم صدایش خش دار به گوشم رسید و تکان دلم را توی سینه حس کردم...