1. خانه
  2. /
  3. کتاب آسمان همه جا یک رنگ نیست

کتاب آسمان همه جا یک رنگ نیست

نویسنده: فاطمه راستی
پیشنهاد ویژه
3.5 از 1 رأی

کتاب آسمان همه جا یک رنگ نیست

Aseman Hameja Yek Rang Nist
انتشارات: برکه خورشید
٪30
196000
137200
معرفی کتاب آسمان همه جا یک رنگ نیست
کتاب «آسمان همه جا یک رنگ نیست» نوشته «فاطمه راستی» توسط انتشارات «برکه خورشید» منتشر شده است. در قسمتی از متن کتاب میخوانیم: "در رو پاشنه چرخید و او به همراه همسرم پا به درون گذاشت، انگار تمام اکسیژن فضا را فرو برد که من مثل ماهی بیرون افتاده از آب که لب می‌زند به دنبال آب، برای یک مولکول هوا لب می‌زدم، انصاف نبود. این لحظه خیلی سخت‌تر از چیزی بود که انتظار داشتم. اوّل نگاهم روی کفش‌هایش بود. کفش‌های چرم مشکی‌بر روی پارکت قهوه‌ای تیره. نگاهم بالاتر آمد و از شلوار کتان و پیراهن کرم رنگ زیر کت گذشت و رسید به صورتش. چشم‌هایم ذره‌ذره صورتش را طی کرد. از چانه به پیشانی. ته ریش در چهره‌اش جدید بود. نگاهم به چشمانش ثابت ماند. چشمانی که تازه دریافتم، چقدر دلتنگ‌شان بودم. چشمانی که قهوه‌ای‌اش آن‌وقت‌ها روشن‌تر بود. قد و هیکلی رعنا داشت و من انتظار داشتم حالا تکیده ببینمش. فکر می‌کردم با وضعیت حالایش، باید لاغر و نزار باشد؛ اما نبود. نه لاغر بود و نه استخوانی. معمولی بود. عادی بود. خودش بود. تنها رنگش پرید بود. تنها رنگش به زردی می‌زد. نمی‌دانم او هم مرا برانداز می‌کرد، بعد از آن‌همه سال دوری؟ یا نه، به نگاهی سرسری بسنده کرد؟ هر چه بود او زودتر لب به سخن گشود. تک سرفه‌ای کرد و سلام داد. علی‌رغم سرفه‌، باز هم صدایش خش‌دار به گوشم رسید و تکان دلم را توی سینه حس کردم..."
درباره فاطمه راستی
درباره فاطمه راستی
فاطمه راستی متولد سال 1365، نویسنده ایرانی می باشد.
دسته بندی های کتاب آسمان همه جا یک رنگ نیست
قسمت هایی از کتاب آسمان همه جا یک رنگ نیست

در رو پاشنه چرخید و او به همراه همسرم پا به درون گذاشت، انگار تمام اکسیژن فضا را فرو برد که من مثل ماهی بیرون افتاده از آب که لب می زند به دنبال آب، برای یک مولکول هوا لب می زدم، انصاف نبود. این لحظه خیلی سخت تر از چیزی بود که انتظار داشتم. اوّل نگاهم روی کفش هایش بود. کفش های چرم مشکی بر روی پارکت قهوه ای تیره. نگاهم بالاتر آمد و از شلوار کتان و پیراهن کرم رنگ زیر کت گذشت و رسید به صورتش. چشم هایم ذره ذره صورتش را طی کرد. از چانه به پیشانی. ته ریش در چهره اش جدید بود. نگاهم به چشمانش ثابت ماند. چشمانی که تازه دریافتم، چقدر دلتنگ شان بودم. چشمانی که قهوه ای اش آن وقت ها روشن تر بود. قد و هیکلی رعنا داشت و من انتظار داشتم حالا تکیده ببینمش. فکر می کردم با وضعیت حالایش، باید لاغر و نزار باشد؛ اما نبود. نه لاغر بود و نه استخوانی. معمولی بود. عادی بود. خودش بود. تنها رنگش پرید بود. تنها رنگش به زردی می زد. نمی دانم او هم مرا برانداز می کرد، بعد از آن همه سال دوری؟ یا نه، به نگاهی سرسری بسنده کرد؟ هر چه بود او زودتر لب به سخن گشود. تک سرفه ای کرد و سلام داد. علی رغم سرفه ، باز هم صدایش خش دار به گوشم رسید و تکان دلم را توی سینه حس کردم...

اولین نفری باشید که نظر خود را درباره "کتاب آسمان همه جا یک رنگ نیست" ثبت می‌کند