یک کارت از کیفم بیرون آوردم و به او دادم:«اگه فهمیدی کجاست میتونی زنگ بزنی.» بدون اینکه به کارت نگاه کند آن را گرفت. شک داشتم که زنگ بزند. شک داشتم که اصلا کسی زنگ بزند. از رستوران بیرون آمدم و به امتداد ساحل برگشتم. زمان بازگشت به اسپرینگز فرا رسیده بود...
این دسته از کتاب ها، ضربان قلب مخاطب را به بازی می گیرند و هیجان و احساس ورود به دنیایی جدید را برای او به ارمغان می آورند.