ناشناسی از سالنی به سالن دیگر... پرسه می زند. از درهایی می گذرد، با آینه هایی روبرو می شود، در طول راهروهایی پایان ناپذیر راه می رود... نگاهش از چهره ای بی نام به چهره بی نام دیگری می گذرد... ولی همواره بر می گردد به چهره زنی جوان، زندانی زیبا و شاید هنوز زنده این قفس طلایی. آن وقت ناممکن را به او عرضه می کند، چیزی که در این هزار تو، که زمان در آن منسوخ شده ناممکن ترین به نظر می رسد: گذشته ای، آینده ای و آزادی را تقدیمش می کند. به زن می گوید که پیش از آن، یکدیگر را ملاقات کرده اند، یک سال پیش، به هم عشق ورزیده اند، اینک برگشته به این وعده گاه که خود زن تعیین کرده بود، و می خواهد او را همراه خود ببرد... زن جوان ابتدا قضیه را بازی می انگارد، بازی ای مثل هر بازی دیگر... سپس ناگهان زن می پذیرد که تسلیم شود... او به راستی از مدت ها پیش تسلیم شده است... می پذیرد همان کسی بشود که ناشناس انتظار دارد، و همراه او به سوی چیزی برود، چیزی بی نام، چیزی دیگر، عشق، شعر، آزادی و شاید هم مرگ...