ناتوانی از تغییر مسیر زندگی، بهرغم آگاهی از اشتباه بودن هرآنچه از گذشته وجود داشته و امروز هم جریان دارد، مسئلهایست که انسان گرفتار در پیچوتاب زندگی مدرن، بسیار بیشتر از پیشینیانش درگیر آن است. زندگی در کلانشهرهای مدرن، احساس جاماندن و ازبینرفتن فرصتها و سرعت سرسامآور تغییرات اجتماعی و فرمهای زیستی، همان حالی را به شهروند اینجهان در این لحظهی اکنون میدهد که گویی در استیصال بیپایان و حس ناممکنی تغییر، مقرر است شبی در تختخوابش بسوزد! همهی ما شهروندان امروز جهان، آسایش را بهگونهای از کف دادهایم که نمیتوانیم حتی یک شب نیز با آرامش در رختخوابمان آرام گرفته و به خواب برویم، چون شیوهی اجباری زیستنمان و احساس غالب غلط بودن زندگیمان، نمیگذارد لختی آسایش و سعادتمندی را درک کنیم. حال اگر همچون راوی رمان «همهی ما شبی در تختهایمان خواهیم سوخت»، با گذشتهای ویران و سرشار از اشتباهات جبرانناپذیر زندگی کرده باشیم، باید با آرامش و سعادت خداحافظی ابدی کنیم. مونولوگ طولانی، پر از گسست و داستان در داستان جانی بیچارهی کتاب جوئل توماس هاینز، رمانی را شکل داده که همچون نجوایی شبانه، برشی معنادار از زندگی زیستهایست که انجامش هویدا نیست و گویی غرق شدن در آتش است و سوختن در آب. همهی ما شبی در تختهایمان خواهیم سوخت، نه فقط قصهی زندگی راوی، بلکه قطعههایی از بودن همهی ماست با همهی آن چیزهایی که ازدست دادیم و به دست آوردیم و آن تناسبی که در میان دستاوردها و ازدستشدهها، گم شده بود.
کتاب همه ما شبی در تخت هایمان خواهیم سوخت