در یک روز سرد و خشک، جوسی به کوسن هایی که کنار بانی بود لم داد. او گفت: “هفته بعد باید به مدرسه ی جدیدم بروم.” گوش های بانی سیخ شد. او خیلی چیزها درباره ی مدرسه می دانست. جوسی ادامه داد: “من خیلی نگرانم! اگر هیچ دوستی پیدا نکنم، چی؟” بانی جویده جویده گفت: “مگر می شود کسی نخواهد دوست تو باشد؟” بانی دوست نداشت جوسی را نگران ببیند. او دلش می خواست به جوسی کمک کند. اما چه طوری؟