در سال پایانی دوره ی ریاست جمهوریم به طور جدی به نوشتن خاطراتم فکر می کردم. بنا به پیشنهاد کارل رو با بسیاری از تاریخ نگاران ناماور دیدار کردم؛ کسانی که به من می گفتند ملزم به نوشتن خاطراتم هستم. آن ها فکر می کردند که ثبت دیدگاه های من درباره ی دوره ی ریاست جمهوری از زبان خودم اهمیت دارد.
نزدیک هفت دقیقه پس از ورود اندی به کلاس، به اتاق محل توقف موقت بازگشتم که شخصی تلویزیونی را به آنجا حمل کرده بود. من با وحشت صحنه برخورد دومین هواپیما را به برج جنوبی را که با حرکت آهسته نشان داده می شد، تماشا کردم. گوی آتشین و فوران عظیم دود شدیدتر از آن بود که تصور کرده بودم. کشور وحشت زده بود و لازم بود بی درگ از تلویزیون سخنی بگویم. بیانیه ام را سردستی با دست نوشتم. من می خواستم به مردم آمریکا اطمینان دهم که دولت واکنش نشان خواهد داد و کسانی که دست به این جنایت زده اند، به دست عدالت خواهد سپرد. سپس می خواستم هرچه سریع تر به واشنگتن باز گردم.
سازمان پلیس مخفی می خواست مرا هرچه زودتر به هواپیمای مخصوص ریاست جمهوری برساند. همینکه کاروان اتومبیل ها به خیابان 41 فلوریدا سرازیر شد، با تلفن ایمن داخل لیموزین با کاندی تماس گرفتم. او به من گفت که هواپیمای سومی هم سقوط کرده است. این یکی در پنتاگون سقوط کرده بود. به صندلی ام تکیه دادم و غرق اندیشه درباره سخنان او شدم. فکرم را به کار انداختم: برخورد اولین هواپیما ممکن است حادثه بوده باشد؛ اما برخورد دومی بطور مسلم حمله بوده، و سقوط سومی اعلام جنگ بوده است.