ده ها پرنده از لای سفیدی صدف های قفل شده اش به آسمان پر می کشند و چشم های زیتونی اش در مشت زمستان دور می شوند. به آسمان نگاه می کند چند قوی سفید، آرام آرام به طرف تالاب کناری بالا می روند. سرش را از روی میز برمی دارد. چانه اش را به مشت هایش می دهد، چشم هایش را دستمال می کشد، رو به دو مردی که همراهش آمده اند می کند: حالا چی رو باید خاک کنیم؟ مردها توی حیاط روی غلیظی چای، آب می ریزند. زن ها برای عکس بریده ای که به دیوار تکیه داده است، با صدای بلند مرثیه می خوانند.
بسیار عالی بود 👋