«نوبهارا! خسته شد گل از زبان تیز خار غنچه ها پژمرد زیر سایه سرد چنار شاپرک ها زخم دل، آماج سوزن های کاج ماهیان صید نحیف نیزه های آبشار هر شغالی، مست از خون دل انگورها کیسه زهر است باری قلب پرخون انار صوفیان بر سفره های چرب و شیرین در طواف صوفیان بر سفره ها و عارفان بر روی دار حلقه در گوشان فرزند و زن و مال و منال کو زبانی در خور این گوش ها، جز ذوالفقار؟ نوبهارا! تسمه کن بر گرده هاشان صاعقه تا فرو ریزد چنار و تا بجنبد آبشار شاپرک ها را نسیمای کلامت مرهم است غنچه خواهد یافت از لبخند صبحت اعتبار خارها را از نگاه، از قلب محرومان درآر نوبهارا، نوبهارا، نوبهارا، نوبهار!»