با غافلگیری های متعددی که مخاطبین را وادار می کند به حدس زدن ادامه دهند.
توصیفات و کاراکترهای ملموس تا مدت ها پس از پایان این داستان لذت بخش، با شما همراه خواهد ماند.
مملو از راز.
دور اتاق را نگاه کردم. تخت مرتب چیده شده بود و ناگهان متوجه شدم که روتختی مندرس نبود. قدیمی بود ولی پوسیده نبود. با عبور از اتاق، روتختی را عقب کشیدم. درست در وسط تخت، کارت پستال «گلدن گیت» بود که زیر رنگین کمان می درخشید.
قلبم به شدت فشرده شد. با دستان لرزان آن را برداشتم و برگرداندم. پشت آن، مادرم با دست خط دراز و باریکش نوشته بود: «آفرین، عزیز دلم! هرگز فراموش نکن که در انتهای رنگین کمان، طلا هست.»
اخم کردم. آیا منظورش این بود که در خانه «وست منلو پارک» طلا وجود داشت؟ آیا او چیزی را در آنجا نیز پنهان کرده بود؟