رندی محل زندگی و محل کارش را تغییر داد. معاشرت با دوستان قربانی اش را متوقف کرد. البته این کار بدون ناراحتی و احساس گناه نبود. یک شب تلفنش زنگ خورد: گرگ، دوست قدیمی اش بود که با عصبانیت گفت: «تو می گفتی که یک مسیحی خوب هستی، اما همیشه من و بقیه را قضاوت کردی. تو حالا خیلی ثروتمندی، فراموش کردی از کجا آمده ای و بقیه به اندازه تو خوش شانس نیستند. خدا به تو لطف کرده و حالا تو کسانی را که به اندازه تو خوشبخت نیستند فراموش کرده ای.» رندی نفس عمیقی کشید و لبخند زد. گرگ کار همیشگی اش را می کرد، قبلا هم روشش جواب داده بود؛ اما این بار نه. حرف های گرگ در گوش رندی به این شکل ترجمه می شد: «رندی، من از مسیحیت و باورهایت سوء استفاده می کنم. من تصمیمات اشتباه زیادی گرفته ام. حق فرزندی را پرداخت نکرده ام، سر کارم حاضر نشدم و اخراج شدم، ماشینم را خراب کرده ام و در حالی که تو هفتاد ساعت در هفته کار کردی، من تا اندازه ای کار کردم که زندگی ام بگذرد تا بتوانم روزی شش ساعت تلویزیون نگاه کنم. حالا تو این همه چیز داری و من هیچ ندارم. تو زندگی خوب داری و من ندارم. با یادآوری اینکه تو یک مسیحی هستی، من امیدوارم تو را تحریک کنم تا باز هم به من قرض بدهی و ما هردو می دانیم که این قرض هرگز پرداخت نمی شود، درست مثل سه مورد قبلی. با یادآوری اینکه همه چیز تو به سبب خوش شانسی است، تورا قانع می کنم که زندگی با من بد کرده است و درواقع پول تو را می دزدم.»