خیره به یکی از چراغ های زیر پام که خاموش شد پرسیدم:
-تا حالا شده بین چندتا آدم نشسته باشی یهو احساس تنهایی کنی؟
جوابی نداد شاید چون فهمید منتظر جوابش نیستم. من فقط دو تا گوش برای شنیدن میخواستم:
-به آدمهای اطرافت نگاه کنی و به این فکر کنی اگر من نباشم چی به سرشون میاد؟ ناراحت میشن یا اصلا متوجه نمیشن؟ میدونی چه دردی داره وقتی ، رفتنت کسی رو ناراحت نکنه؟ مثل این میمونه بودنت باشه. یا شاید مثل این باشه ساعت ها به کسی با عشق خیره باشی بعد برگرده نگاهت کنه بگه "عه توم اینجا بودی؟". اونجاست که تازه میشینی میشماری که واسه چند نفر مهمی؟ وای به روزی که هیچ کس به ذهنت نیاد.
- یا شایدم به چشمت نیاد.
برگشتم و نگاهش کردم هنوزم نگاهم نمیکرد اما نگاهم رو دید که حرفش رو توضیح داد:
-اگه واسه کسی مهم باشی اما به چشم تو نیاد چی؟ اون وقت تو میشی اون آدمی که میپرسه "عه توم اینجا بودی؟"