ناگهان پادشاه آلفونس یک ربع به دوازدهم پرسید: «چه اسمی رویش بگذاریم؟ بالاخره بچه باید اسم هم داشته باشد!» حرف درستی بود. همه سخت به فکر فرو رفتند. آخر سر لوکاس گفت: «چون بچه پسر است من باشم اسمش را جیم می گذارم.» بعد از اینکه حرفش تمام شد، صورتش را به سمت بچه برگرداند. با صدایی آرام که بچه را نترساند گفت: «خب جیم می خواهی با هم دوست بشویم؟» بچه دست های کوچولو و سیاهش را که کف آن صورتی رنگ بود به سمتش دراز کرد. و لوکاس با احتیاط با دست های بزرگ سیاهش او را گرفت و گفت: «سلام جیمی!» جیمی هم خندید. از این روز به بعد «جیم دگمه و لوکاس لوکوموتیوران» با هم دوست شدند. حالا لومراند یک پادشاه داشت، یک لوکوموتیوران، دو رعیت، یک لوکوموتیو و یک رعیت نصفه نیمه.