سپس گروه به کمک من می آمدند و او را قانع می کردند که حق با من است. پس از آنکه آن فرد، دلایل دیگران را می شنید، بالاخره می پذیرفت که باید روی موضوعی که من گفته بودم کار کند. پس از آن همیشه یکی پیدا می شد که رو به من کرده و می گفت: «رندی خیلی جالب است که تو متوجه مشکل او شدی. چون خود تو هم دقیقا همین مشکل را داری.» من هم ناباورانه بلافاصله جبهه می گرفتم و جواب می دادم که حرفش بی معنی است و پایه و اساس درستی ندارد. رو به گروه می کردم و از آن ها حمایت می خواستم. ولی با اولین نگاه به آن ها درمی یافتم که دچار دردسر شده ام... برای آن ها فرصتی پیش آمده بود تا مرا سر جایم بنشانند. هر یک، رفتار مرا نقد می کردند. آن ها این کار را به دو دلیل انجام می دادند: دلیل اول، آن ها از من متنفر بودند. من خود بزرگ بین، متعصب و اهل بحث و جدل بودم. من گروه را آزرده بودم، از اینکه مورد بررسی قرار بگیرم بدم می آمد و همیشه به شدت مشکلات احساسی خود را انکار می کردم و این دلیل دوم آن ها بود.