هیچکس پیرمرد را درست نمی شناخت. هنوز هم او را درست نمی شناسند. هر روز صبح با همان قیافه منظم بیرون می زد. موهای جوگندمی، ریش بلند و مرتب مشکی، کت بلند، که بیشتر به سرداری می زد و آن تسبیح سفید. انگار قالب دستش بود. قالب آن انگشتان بلند و ظریف. آن را که به دور انگشتانش می انداخت، اگر کمی انگشتانش را باز می کرد تسبیح کیپ دستش می شد. وقتی با کسی حرف می زد، تسبیح را دور انگشت هایش می انداخت. حرفش که تمام می شد دوباره تسبیح را از دانهٔ اول می گرفت و شروع می کرد به شمردن و تسبیح انداختن. نمی دانیم چه چیزی را می شمرد و یا چه ذکری را می گفت، اما معلوم بود که با تسبیح فقط نمی شمرد وگرنه وقتی حرف می زد، شماره اش را نگه می داشت. خانهٔ آقا ته کوچهٔ وزیر نظام بود. درست نمی دانستیم در کدام خانه زندگی می کند.
ببینید چون رمان یه فرم مدرنه نمیشه همینجوری یلخی توش محتوای مذهبی ریخت. لااقل تو این کتاب امیرخانی هرجا خواسته محتوای مذهبی رو وارد داستان کنه شکست خورده، هرچند که مثل داستان «کوچولو» زبان روایتش بینظیر باشه ولی وقتی تو پایان بندی داستان میخواد محتوای مذهبی وارد داستان کنه گند میخوره تو کل داستان. از این طرف هر کدوم از داستاناش که محتوای مذهبی نداشتند عالی بود.
داستانی جالب و متفاوت