هنگامی که باد سرد به تنش خورد، چندشش شد. دستﻫﺎ را به سوی ماه گشود و قهقهه سرداد. از جاده ی کوتاه باریک و سرازیری، راه ﺍسکله را در پیش گرفت. در حاشیه ی جاده ریگ پاشیده و بلوکﻫﺎی سیمانی سفید کنار علفزار گذاشته بودند. ﺍما به علت ﺍین که پابرهنه بود علفزار را ترجیح داد. روی علفﻫﺎی خیس، ﺍحساس خوشایندی به ﺍو دست داد. علفﻫﺎی شبنم خورده مانند قالی، نرم و خنک بودند. وقتی به ﺍسکله رسید، لب آب ﺍیستاد و عکس خود را درآینه ی آب تماشا کرد. خود را تحسین کرد، گویی در وجودش عظمتی بود که تازه موفق به کشفش شده بود. شروع به حرکات موزون کرد؛ علی رغم خشن بودنش، حالت سماع داشت. دستﻫﺎ را دور دهان قرار داد و فریاد کشید. ﺍگر ﺍشتباه نکرده باشد، فریادش نوعی رجزخوانی یا شبیه شیهه ی ﺍسب از آب درآمد. ﺍنعکاس صدایش روی آب موج ﺍنداخت، موج دایره برداشت، دایره آن قدر بزرگ و بزرگ تر شد تا ترکید و از بین رفت، فریادش را ظاهرا کسی به غیر از دریا نشنید! با کنجکاوی سر برگرداند، نگاه پرسش آمیز و عاری از تشویشش را به آبادی دوردست دوخت. خانهﻫﺎی ساحلی به جز یکی، در تاریکی فرو رفته بودند. دوباره قهقهه زد و با خود فکر کرد: «نکند دیوانه شده باشم!» و بعد نتیجه گرفت، دیوانه نیست، آشفته است...