لوک: چون تیای من، شما 20سال دشمن این کشور بودین، و بعدش دوباره یه شبه... چون تو این کشور همه چی یه شبه اتفاق می افته... من دشمن از آب درومدم و شما جامو گرفتین. من راننده تاکسی، و شمای مدیر. من تو خیابون و شما تو یه دفتر شیک و پیک.
خودش: رفیق لوک، من اونی که امروز به حکومت وصله رو نمی شناسم. من اصلا با اونا کاری ندارم!
لوک: شاید شما با اونا کاری نداشته باشین، اما اونا خیلی با شما کار دارن. شما فکر می کنین این شغل رو بدون اطلاع و پشتیبانی اونا به دست آوردین، این شغل رو به دست آوردین چون سزاوارش بودین؟ این جور فکر می کنین؟
خودش: بله. دقیقا همین طور فکر می کنم رفیق لوک. من فکر می کنم به این جا تعلق دارم. قطعا خیلی بیشتر از اون کلیدسازا، لوله کشا، کارگرای فلزکاری . روشنفکرهای بلشویکی دیگه که دکتری هاشونو بعد از دو سال مدرسه ی حرفه و فن گرفته بودن. ما این جا کتاب درست می کنیم، نه میخ و نعل اسب و لولاهای فلزی!