برگه دراز چاپ می شد، پدرم عینکش را روی پیشانی می گذاشت و به نوار اعداد زل می زد. مادرم هر روز صبح موهایش را گیس می کرد و شب ها آن را باز می کرد و شانه می زد. من به همه این خاطرات مشکوکم. گاهی تصور می کنم آن مرد، با عینک روی پیشانی، کارپرداز شرکت است که یک ماشین حساب قدیمی کرم رنگ دارد و موقع حساب و کتاب عینکش را روی پیشانی یا روی سرش می گذارد، یا آن زن که به شکلی منظم هر روز صبح موهایش را گیس می کند و هر شب پیش از خواب بازشان می کند قهرمان یکی از فیلم های سیاه و سفید موزیکال است. اسمش را گذاشته ام سندروم خاطرات نامعتبر! ممکن است یکی از بیماری های جذاب اعصاب و روان باشد.