او گفت «زیباترین عشق، آن است که ازلابه لای صحبت مان در باب چیز دیگری، به آن دست می یابیم.» او، مرد شب است. همیشه در ساعات پایانی حافظه، پیدایش می شود. زمانی بین فراموشی و وهم. شهوت را بر شبش می کوبد و... می رود. زن می داند که منطق، توان مقابله با خواهش شبانه را ندارد. پس پرواز می کند و اسبان وحشی شوق او را به سوی مرد می برند. او مرد زمان گرگ ومیش است. عشق او حالتی از روشناییست. در گوشه ی تاریک حواس پیدایش می شود. تمام دهلیزهای جان زن را روشن می کند، خواهش های پنهانش را آشکار. مرد، همه چیز را در درون زن روشن می کند... و می رود. .