خیلی به هم دلبسته بودیم. وقتی سر کار میرفت، دلم برایش تنگ میشد. وقتی برمیگشت، به سویم میدوید تا به بالا پرتابم کند و مرا چنان غرق محبت خویش میکرد که بهتمامی درمییافتم چقدر آزرده خواهد شد؛ اگر روزی از او روی برگردانم.
یکلحظه دنده را رها کرد تا ضربهای آرام بر زانوهایم بزند. دوبار دست مرددش را جلو آورد و پس کشید تا بالاخره ضربهای بر رانم زد، آنقدر آرام که حسش نکردم و آنقدر قدرت نداشت تا تسکینم دهد. مادرم همیشه سرزنشم میکرد
فقط یکبار به من سیلی زد؛ در کازابلانکا. رفته بودم صخرۀ ساحلی اقیانوس را تماشا کنم. به کسی نگفته بودم. پدرم همهجا دنبالم گشته و همۀ محله را بسیج کرده بود پیدایم کنند. شب وقتی به خانه برگشتم، جلوی در ایستاده بود؛ از خشمی دیوانهوار به کبودی میزد. دستش بر دلسوزیاش غلبه کرد. گریه نکردم. مرا در آغوش گرفت و او بود که هقهق گریهاش فضا را پر کرد.