سنگ ها ایستاده اند با کلاه خود و شمشیر و نیک بختی ها یشان نه دیروزشان پاساژ حسرت است و نه امروزشان واگنی آویخته از ارتفاع پلی چشم ها در اندازه ی گوش هایشان نگاه می کنند: به خیالات استخوانی ما هراس را به هراسی دوباره وا می دارند هنگامی که می افتد پاره ای از پیکرشان و استوار می مانند تا حادثه را بگریانند به حرف نمی آیند مگر ایستاده باشی نیک بخت در کنارشان با کلاه خود و شمشیر و شهامت سنگی شان.