ن و مردی وارد اتاقی نیمه تاریک و پوشیده در ملحفه می شوند. در روشنایی آستانه ی در دختری منتظر ایستاده است. مردی جوان پشت سر اوست. زن و مرد با آشنایی قبلی از بین حجم های پوشیده شده در ملحفه حرکت می کنند. زن چراغ اتاق و چراغ دیوارکوب را روشن می کند. مرد بدون آن که پرده ی خاک گرفته ی پنجره را کنار بزند، پنجره را نیمه باز می کند. دختر به درون اتاق قدم می گذارد و در همان حال که زن چراغ دیگری را روشن می کند و ملحفه ها را پس می زند، با علاقه به اطراف نگاه می کند. مرد جوان به دنبال دختر وارد اتاق می شود. او نیز به دور و بر نگاه می کند، ولی با حالتی از بی اعتمادی. مرد دیوارکوب دیگری را روشن می کند. زن چراغ حباب داری را که روی میز است روشن می کند.
ختر: و ورونیکا مرده! این چیزی یه که به من گفتین! همین امشب! در سال ۱۹۷۳! زن: (با نعره ای جان گداز) این چه طور می تونه همچین حرفی بزنه...؟ مرد: (دهانش را نزدیک گوش زن می برد و با لحنی آرامش بخش) اون این جور فکر میکنه ندرا. به این اعتقاد داره. یه چیزی ... مسیر ذهنی ش رو تغییر داده. من در مورد این وضعیت چیزهایی شنیده ام،. مال وقتی یه که مردم نتونن با واقعیت روبه رو شن.
در اوایل قرن بیستم و در اغلب کشورهای اروپایی، تمایزی میان نمایش های ساده و خیابانی با آثار جدی تر به وجود آمد.
بخش زیادی از چیزی که آن را «زندگی طبیعی انسان» می نامیم، از ترس از مرگ و مردگان سرچشمه می گیرد.
خیلی عالی بود. وای بینظیره. سومین اثریه که از آیرا لوین میخونم و این نویسنده هیچوقت منو ناامید نکرده
کتابی پرکشش و جاذبه و روان که تا صفحه آخر شما را با خود همراه میکند. پیشنهاد میکنم حتما بخونیدش
ببخشید این نمایشنامه درمورد همون دختره به اسم ورونیکا هست که یه پسر قاتل عاشقش میشه بعد دختره آخرش خودکشی میکنه؟
چرا اسپویل میکنی؟