"زنان محله استپفورد" رمانی هیجانی-روانشناختی از "آیرا لوین" در سال 1972 است. داستان مربوط به جوانا ابرهارت ، عکاس و مادر جوانی است که مشکوک به این است که زنان خانه دار مطیع در محله ی جدیدشان در کانتیکت ، ربات هایی هستند که توسط همسرانشان ساخته شده اند. از این کتاب برای دو فیلم سینمایی اقتباس شده است، که هر دو از عنوانی مشابه عنوان رمان استفاده کرده اند: نسخه ی 1975 و بازسازی آن در سال 2004.
برای جوآنا و خانواده اش، نقل مکان به استپفورد زیبا ، مثل یک رویای تحقق یافته است. اما چیزی که جوآنا از آن خبر ندارد این است که پشت ظاهر آرام و شاعرانه ی این محله، رازی وحشتناک پنهان است؛ حقیقتی درهم شکننده که هر آن کس به آن پی می برد، دیگر آدم سابق نمی شود. "زنان محله استپفورد" روایتی است که هم زمان گزارشی بی پرده را از جامعه ای رسانه زده ارائه می دهد ،که جوانی و زیبایی را به هر قیمتی ارجح می داند. قهرمان داستان جوانا ابرهارت ، عکاس با استعدادی است که به تازگی به همراه همسر و فرزندانش از نیویورک وارد شهر شده و مشتاق شروع زندگی جدید است. هرچه زمان می گذرد ، وی به طور فزاینده ای توسط همسران مطیع محله ی استپفورد که به نظر می رسد فاقد اراده ای از خود هستند ، آشفته می شود ، به ویژه هنگامی که می بیند همسرانشان برای گردهمایی شبانه یک بار مستقل دارند. تازه واردانی که به استپفورد می آیند ، به دنبال یک آخر هفته ی رمانتیک به خانه دارانی بی فکر و مطیع تبدیل می شوند.اما شوهرش که به نظر می رسد هرچه بیشتر وقت خود را در جلسات انجمن مردان محلی می گذراند ، ترس او را مسخره می کند.
در این کتاب کم حجم ، قهرمان داستان، جوانا و شوهرش والتر و بچه هایشان شهر شرور را به مقصد استپفورد ترک می کنند. با وجود نمای ایده آل خود ، شهر کوچک وخواب آلود داستان در واقع شرورتر از شهر قبلی است. جوانا به زودی متوجه می شود که زنان همسایه، تماما بدن هستند و فاقد فکرند و ظاهرا فقط برای انجام کارهای خانه آفریده شده اند؛ در حالی که همسرانشان شبانه در یک کلوپ مرموز مردان جمع می شوند. حتی بدتر از این ، به نظر می رسد زنانی که درست قبل از او به آنجا نقل مکان کرده اند ، ناگهان به شکل یک خانم خانه در می آیند که همچون یک مدل لباس شنا ساخته شده است - و او نفر بعدی است! تشخیص آن دشوار است که آیا این کتاب یک ضربه به جنبش فمینیستی است یا صرفا یک خیال مردانه است ، اما یک مطالعه ی جالب است و شما را به ورق زدن وا خواهد داشت.
جوآنا که لای در ایستاده بود و هر دو دستش پر شده بود گفت: «بسه، بسه، دست نگه دارین. خانم کافیه. ممنون.» خانم مسئول واگن تازه واردها، ادکلن بسیار کوچکی را روی باقی چیزها گذاشت و بعد توی کیفش را گشت... جوآنا گفت: «واقعا می گم خانم، کافیه.» عینکی با قاب صورتی و دفتر گلدوزی شدهٔ کوچکی را درآورد. عینک را به چشمش زد و با لبخندی گفت: «برای روزنامهٔ کرونیکل۲، مطلبی می نویسم با عنوان دربارهٔ تازه واردها.» بعد خودکاری را از ته کیفش درآورد و دکمهٔ آن را با انگشت شستش فشار داد. لاک قرمزرنگی روی ناخن هایش بود. جوآنا به او گفت که والتر و خودش از کجا آمده اند، شغل والتر چیست و برای کدام شرکت کار می کند، اسم و سن بچه هایشان پیت و کیم را گفت، اینکه پیش از به دنیا آمدن آن ها خودش چه کار می کرد، نام کالج محل تحصیل خودش و والتر را گفت و همین طور که حرف می زد بی قرار این پا و آن پا می کرد. جلوی در ایستاده بود و دست هایش پر از وسیله بود، پیت و کیم صدایش را نمی شنیدند. «سرگرمی یا علاقهٔ خاصی دارین؟» آمد بگوید نه که دیگر وقت را تلف نکند، ولی با خودش فکر کرد که اگر جواب درخوری بدهد، در روزنامهٔ محلی چاپ می شود و ممکن است راهنمایی برای زنانی مثل خودش باشد که تصمیم داشت با آن ها دوست شود؛ همان زنانی که در چند روز گذشته با آن ها آشنا شده بود و در خانه های اطراف زندگی می کردند. خوش برخورد و بامحبت به نظر می رسیدند، ولی انگار بدجوری این زن ها در کار خانه غرق شده بودند. شاید وقتی بیشتر با آن ها آشنا شود افکار و دل مشغولی های دیگرشان را هم بفهمد؛ همان ها که در نگاه اول متوجهشان نشده بود. به هرحال عاقلانه تر بود که به این منظور نشانه هایی در لابه لای حرف هایش بگنجاند. برای همین گفت: «خب، بله، چن