آساکاوا از اتاق ژاپنی بیرون خزید، نگاهی به پله ها انداخت و وارد اتاق ساتوکو شد. از اینکه به این شکل وارد حریم خصوصی یک فرد مرده می شد حس آزاردهنده ای به او دست داد. کاری بود که همیشه خودش را از آن برحذر داشته بود؛ اما با خودش گفت برای هدفی بزرگ، برای رسوا کردن یک پلیدی چاره ای جز انجام این کار ندارد. از خودش که آسمان ریسمان می بافت تا اصول اخلاقی اش را تغییر دهد خجالت کشید. او فقط داشت کارش را توجیه می کرد. با خود گفت: «برای مقاله نوشتن که این کار را نمی کنم، فقط می خواهم زمان و مکان مشترکی را میان این چهار نفر پیدا کنم، همین. با اجازه!» و وارد شد.
کشوی میز را باز کرد. درون آن نوشت افزار و وسایلی که یک دختر دبیرستانی معمولی از آن ها استفاده می کند به طرز بسیار تمیز و مرتبی گذاشته شده بودند: سه عکس، جعبه های کوچک، نامه، دفترچه یادداشت و لوازم خیاطی. آساکاوا با خود گفت: «یعنی پدرومادرش پس از مرگش به وسایلش دست زده اند؟ نه، این طور به نظر نمی رسد. کلا بچۀ تمیز و مرتبی بوده است. اگر دفتر خاطراتی از او پیدا کنم، خیلی سریع به نتیجه می رسم؛ دفتر خاطراتی که مثلا داخلش نوشته باشد در ماه فلان، روز فلان با تسوجی هاروکو، نومی تاکهیکو و ایواتا شینئیچی چهار نفری... » آساکاوا دفترهایی را که داخل قفسه بودند برداشت و ورق زد. در انتهای کشو، یک دفترچه خاطرات را یافت که کاملا به آن می خورد مال یک دختر باشد، اما فقط در چند صفحۀ ابتدایی آن جهت خالی نبودن عریضه چیزی نوشته شده بود و تاریخ آن ها به مدت ها قبل مربوط می شد.
در قفسۀ کنار میز کتابی نبود و به جای آن یک سرویس آرایش کوچک و قرمزرنگ با طرح گل قرار داشت. کشوی آن را باز کرد. تعدادی زیورآلات ارزان قیمت در آن بود. ظاهرا خیلی زود آن ها را گم وگور کرده بود و تقریبا همۀ گوشواره ها یک لنگه کم داشتند. چند تار موی نازک هم به یک شانۀ جیبی پیچیده بودند.