پیشتر ها اگر تنها می شد، از چند تا کتاب کهنه ای که توی گنجه کنار هم چیده بود، یکی را دست می گرفت، توی ایوان می نشست و می خواند. بیشتر از کتاب های داستان خوشش می آمد. چند شب و چند روز با داستان خلوت می کرد. او را یاد مادربزرگ می انداخت. بچه می شد. سرش را با گیس های بافته شده، روی پای مادربزرگ می گذاشت. چشمانش را می بست. مادربزرگ به مو هایش دست می کشید و برایش قصه می گفت؛ قصه ی اناری که از بالای درخت افتاده بود و سر یک ماهی را توی رودخانه شکسته بود. قصه ی کچل بدبختی که هیچ کس به او زن نمیداد. شاهزاده ای که توی صحرا موقع شکار، یک دل نه صد دل، عاشق دختری شده بود؛ و راهزن جوانمرد و مهربانی که از اموال اربابان، به فقرا و بیچاره ها بخشش می کرد. فاطمه چشم هایش که گرم میشد، مادربزرگ قصه اش را تمام کرده بود: او شان او طرف بوشن، امان ان طرف. سنگ و سوفال او شانی سر، خاکه کربلا امی سر ...