آفتاب تند و داغ بود. همه چیز در آن خیابان دمشق له له زنان عرق می ریخت. ساختمان ها و پیاده روها از هرم گرمایی که از همه چیز برمی خاست تب دار می لرزیدند. صداها نیز سخت سوخته و خاموش بودند. فرح دمی پنداشت همین حالاست که خیابان سراسر از هوش برود. درختان، خودروها،رهگذران، فروشندگان و مردی که جلو گاراژ ایستاده بود و بریده بریده فریاد می زد: «بیروت، بیروت.» دخترکی خوش بر و رو از دروازه ی گارا ژ گذاشت. فرح پنداشت گونه های دخترک از شنیدن نام بیروت گل انداخته. نکند از داغ گرما سرخ شده؟ (مرد و زن همگی رؤیای رفتن به بیروت در سر دارند. آری، من تنها نیستم، اما تنها منم که برای فتحش می روم.) «بیروت، بیروت.» مرد شکم برآمده داد می زد. انگار شکمش از زور گرما غش کرده بود. «بیروت، بیروت.» نام بیروت را آهنگین بر زبان می آورد، گویی رقصنده ای در کاباره نشان مردم می داد.
به اتاقم برگشتم. بالش بوی ساس می داد. سعی کردم به زور هم که شده بخوابم. خوابیدم و خواب دیدم. شاید هم خواب نبود!؟ در میان خواب و بیداری، صلیبی دیدم که از لوله های زنگ زده ی آب ساخته بودند. من را با دم موش به لوله ها بسته بودند. دور و برم آتش زبانه می کشید. زنی خندان می گفت: «جشن صلیب است.» داشتم خفه می شدم. دود راه نفسم را بسته بود. افتادم. پرتو مهتابی های سینمای کناری مثل تیغ سرم را می برید. روی ساق پای بلند و برهنه ای نام فیلم را نوشته بودند: نانازی من. دود خفه ام می کرد. سرخی آتش چشم هایم را می سوزاند. هراسان از خواب پریدم. هتل کهنه آتش گرفته بود. سروصدا بالا می گرفت. دیوانه وار پا به فرار گذاشتم. وقتی از خطر جستم، آن سوتر، در پیاده رو، خونسرد ایستادم. انگار نه انگار که جان سالم به در برده بودم.
فردا شب، ساعت نه، یاسمینه داشت در آپارتمان زیبای نمر می چرخید و دل گرفته از خود می پرسید: «فکر می کنی حالا کجاست؟ حضور دلچسبش را نثار که می کند؟ چشم هایش برای که می درخشد؟» لاک پشت او سرشکسته و کندتر از همیشه راه می رفت. انگار اندوهی بر دوشش سنگینی می کرد. یاسمینه کنار آینه ایستاد. غم غریبی بر دلش سایه افکند. یادش آمد بیش از یک هفته است که حتی یک بار هم خنده به لبش نیامده. خواست خنده های پیش از آشنایی با او را به یاد آورد، اما نتوانست. جلو آینه ایستاد تا امتحانی کند. اشک پهنای صورتش را گرفت. ترس برش داشت. فراموش کرده بود چگونه می خندیده است، پس زد زیر گریه. تصمیم گرفت به کاغذ هایش پناه برد و مثل همیشه که دلش می گرفت شعری بنویسد، اما از پس این کار هم بر نیامد. شور و شوقی را که برای گفت و گو با منتقدان و روزنامه نگاران و مدیران انتشاراتی ها در دل داشت از یاد برده بود. همه چیز را از یاد برده بود. نمر تمام دنیای او شده بود و حالا زیر پایش را خالی می کرد و به حال خودش وا می گذاشتش تا تک و تنها در خلأ سقوط کند… به لاک پشت نگاه کرد. خواست با اون گرم بگیرد، اما لاک پشت توی لاکش فرو رفته بود. همه ی دنیا کنارش گذاشته و او را بی کس و تنها رها کرده بودند، درست مثل یک گوش ماهی تو خالی بر ساحل فراموش شده ای در بیروت.