- بهتری؟!
بهتر! نگاهش به حمید بود، اما ذهنش پا گرفت و تا دوردست ها رفت. روزهای سپری شده ی بی فرجام، سرگردانی، یأس، کارهای بسیار و انجام نشده، مهلت رو به اتمام، تحقیر و سرشکستگی، غیظ فروخورده؛ تا اینکه رسید به نگاهی مشتاق و دوخته شده به تاروپود پیراهنی سفید رنگ. از آنجاهم رسید به سر تپه. به او گفت که بدود. دوید. پاهایش، تاول های خونی، ورم و زخم های بزرگ دهان باز، راه رفتن، دویدن. ناخودآگاه آخی از جگرش بیرون آمد و چندبار سر به طرفین تکان داد...
- انگار هنوز آروم نشدی!
کتاب آدمخوار